* «فرار از سوله آبي» ؛ دلنوشته هاي يك كارمند !
پ
کد خبر : ۱۱۱۱۷
تاریخ انتشار: ۱۷ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۰:۲۴ -08 September 2019
ساعت ۶ صبح بود توی سرویس نشستم تا بیام سرکار و روز مرگی پی بگیرم. روز قبلم کلی غر غر از سمت زن و بچه و مدیر ساختمان این همسایه و اون هسایه شنیده بودم. کلی کلافه بودم. از زور کلافگی خواب به چشمم نیامده بود. تو همین فکرا بودم که پیش خودم گفتم بیام امروز یک کار جدید کنم تا تنوعی بشه و از این رخوت و سستی در بیام. مسیر سرویس شرکت همیشه یکسان و تکراری است. ما هر روز از کنار یک سوله ابی بزرگ ماشین سازی رد میشیم. این دفعه حال کردم مثل یک انارشیست تابو شکن همین جا پیاده شم و همین جا برم سر کار. یا اصلا ببینم چی میشه. یکهو از سرجام بلند شدم به راننده گفتم همین جا وایستا من پیاده میشم. دو نفری غر زدند و گفتند چته باز. گفتم چیز مهمی یادم رفته. باید برگردم و ...

پیاده شدم. کارگرای سوله ابی رسیده بودنند منم قاطیشون شدم همین طور تلو تلو خوران مثل یک سنگ بیروح و گرد غل خوردم و رفتم جلو در شرکت. همه طبق روال کارت میزدند. منم کارتمو زدم. کارتم نزد. اخ که بعضی از ماشین‌های دور و برمون از بعضی از ادم‌های جامعه بیشتر میفهن. خیلی شلوغ بود. نگهبان به من نگاه بی حوصله‌ای انداخت و گفت: بیا برو تو. تا اومدم بگم اخه من مال این شرکت نیستم جمعیت حولم داد داخل و منم همین طور بی اختیار رفتم داخل.

دیدم چقدر سالن‌های بزرگ ابی دیگه اینجا هست. تو هرکدام کاری میکردند. منم به همه جا سرک میکشیدم و خواب از سرم پریده بود و، چون وارد محیط جدیدی شده بودم هیحان داشتم و دلم میخواست از همه چیز سر دربیارم. رفتم تو یک سالن پر از قطعه و لیفتراک و کارگر و خط تولید. ناگهان خوردم به یک‌ی از کارگرای خط مقصر هم نبودم. برگشت منو نگاه کرد. بعد رفیقش گفت: تو مقصری، یک معذرت خواهی کن. اونم گفت: ولش کن بابا مهم نیسنت. اصلا معلوم نیست کی هست. راه گم کرده فکر کنم.

منم، چون از این دست برخورد‌ها زیاد دیده بودم عادی سازی کردمو گذشتم. گفتم برم بالا. نفسم گرفت از بس پایین موندم. از یکی از پله‌ها که جلوی پام سبز شد. بال رفتم. دیدم نوشته مدیر تولید. رفتم تو سلامی کردم به رسم ادب، هیچ کس منو ندید و سر بلند نکرد. از ابسرد کن اب خوردم. به عکس‌ها و نمودار‌ها که هیچ وقت ازشون سر در نیاوردم نگاهی کردم. نک پیکان تمامی نمودار‌ها رو به بالا بود و به نظر خوب میامد. ولی نمی‌دونم چرا نمودارای ورودی محل سکونت من همه رو به پائین و بدی پیش میرفت. البته پیش خود ما باشه. یک از مشغولیت‌های من تو اپارتمان درست کردن این نمودار‌ها با خودکار بود و همیشه نوک نمودار را اصلاح و به سمت بالا سوق میدادم. رفتم جلو در مدیر. کارمند بغلی به رعیس دفترش گفت: این اقاا میخواد بر داخل. بدون لا=اینکه سرشو بلند کنه. گفت: مهم نیست. بره. این دومین بار طی امروز بود که این کلمه رو میشنیدم. الته من زیاد این کلمه رو میشنوم، ولی امروز حساس شده بودم. بی اختیار در رو باز کردم. رفتم داخل. اصلا انگار نه انگار که در باز شده. چند نفر با سبیل و بی سبیل گوشه اتاق نسته بودنند و داشتن صحبت میکردن. منم، چون ادم تیزی هستم سریع فهمیدم جلسه مهمی دارن. منم رفتم نشستم. مطمئن بودم منو دیدن، ولی اهمیتی ندادن. رئیس جلسه میگفت. جدیدا کارگرای خط کنار خط مینشینن و زمان تولید کم و در نتیجه تولید افت داشته. بعد یک گراف یا همون نمودار از رو میز برداشت و میگفت اینو مدیر کنترل تولید داده. البته من میگم کنترل تولید یک ادم بیکاریه که رو میزش ولو و مواظب اینه که اونی که کار میکنه کم کار نکنه ۹ و همه ازش تشکر میکنن که مواظبب همه چیز هست. بماند حوصلم سر رفت. زدم بیرون. از پله‌ها رفتم. با خودم گفتم برم بیرون. گفتم برم یک جایی که حد اقل یکی بهم گیر بده بگه چکار میکنی اینجا. میبینی اختیار کلمات رو هم از دست دادم. در واقع باید مینوشتم. اینجا چکار میکنی؟ اومدم بیرون تو بولوار راه رفتم از یک ساختمانی خوشم امد. چون از بقیه قشنگتر بود. رفتم که برم تو. از دور که داشتم به ساختمان مرکز یا مرکزی نزدیک میشدم میدیدم. نگهبان کارت شناسایی اونا رو کنترل میکنه. دو دل شدم. گفتم من که مارت ندارم. بعد با خودم گفتم اخه من که دنبال اینم که یکنفر بهم گیر بده و ازم بپرسه من کیم.

رفتم جلو. یکهو نگهبان صدا زد بیا برو تو و اصلا فرصت داد که بگم من کی هستم و سریع گفت: بیا برو تو اصلا مهم نیست. منم دیدم هیچ کسی به من که گوش نمیده. رفتم تو. دیدم ادما همه اتو کشیده و مرتب هستن و قلمبه سلمبه با هم اختلاط میکنن. ته سواددی دارم. بجز فارسی و انگلیسی و فرانسه و عربی و ترکی حقیقتا زبان‌های دیگه رو بلد نیستم. دروغ چرا. دیم نوشته دفتر مدیر عامل. با خودم گفتم خدایا شکرت. نیومودیم نمیومدیم. یکهو اومکدیم پیش مدیر عامل. خدایا من مدیر عمل از نزدیک ندیده بودم و اصلا نمیدونستم چکار میکنه. فقط شنیده بودم چند تا خود کار داره و راننده هم داره. خدا یکی منو بگیره دارم کجا میرم. مدیر عامل خدای شرکت. سرعتمو بیشتر کردم. با بقیه رفتم تو. انتظار داشتم که اینجا دیگه کسی بهم گیر بده. ولی هیچ کسی هیچ چیز نگفت و منم روی یک صندلی بی نام و نشانی نشستم. جلسه محرمانه بود یکی به یکی دیگه گفت:. اسمشو نمی‌دونم. اخه من کسی رو نمیشناختم. من نشستم. به به عجب اتاقی. عجب میزس و عجب دکوری. عظمتی داشت برای خودش. یکی از همینا پرسید این اقا چکارست. سمتش چیه و پسشتش چیه. جدید اومده. یکهو سرو صدا بلند شد. یکی مثل خودشون از یک در مخفی وارد اتاق شد. همه سلام کردن. سلام مهندس. سلام دکتر. سلام فوق دکتر و هر چی عنوان رو کره زمین بود گفتن، ولی خداییش بیشترشون گفت: مهندس. ولی من نمیدونم مهندس چی بود. شاید مهندس تولید پیچ بود یا شایدم مهره.
نشست و همه نشستن. جلسه شروع شد. دبیر جلسه اعلم کرد که جلسه محرمانه است. بعد همه به من نگاه کردن. داشتم قبض روح میشدم که رئیس جلسه گفت: چی شد. گفت: این اقا. دیگه داشت نفس کشیدن یادم میرفت. گفت: بابا این مهم نیست حرفتون رو بزنید. دیگه قش نکردم و همونجا سمم و بکم نشستم. جلسه شیرینی بود. جلسه پاداش اخر سال مدیران و روسا و اه ول کن دیگه بقیه نداره.

داشتن تصمیم میگرفتن چقدر بردارن. میر مالی گزارش داد. باز گراف دراورد از تو پوشه و توضیح داد که همه چیز خوبه و میتونیم پاداش خوبی به مدیران بدیم که انگیزه داشته باشن.. منم از خوشحالی اونا خوشحال میشدم. دیدم چایی اوردن. گفتم اخ جون از صبح تا الان هیچ چیزی کوفت نکردم. یک چای از شرکت سوله ابی بخوریم ببینیم جطوریه. ولی نامرد تا به من رسید سر خر رئو کج کرد و به من حتی تعارف هم نزد. من گفتم نکنه استحاله شدم و کسی منو نمیبینه. بعد خودم دست دراز کردم و یک اب معدنیو درشو باز کردم و کامل خوردم. هیچ کسی هیچی نگفت. منم به خودم هیچچیزی نگفتم. با خودم گفتم میکرو فون رو روشن کنم؛ و در مورد اهمیت کارگر و رسالت مدیران صحبت کنم. اخه من بنده خدا سوادم در حد یک کارشناسی ارشد مدیریته من رو جه به این حرفا تجربمم که حداقل ۲۰ ساله. خیلی کمه من این کارا رو نمیفهمم. یاد حرف پدرم افتادم که میگفت پسرم نترس جسور باش. منم میکروفن رو روشن کردم. گفتم ببخشید. همه منو نگاه کرن. اینجاد بود که فهمیدم منو میبینن و من استحاله نشدم. خدا رو شکر. گفتم اقا میتونم چند نکته خدمتتون بگم. من هنوز با مدیر عامل صحبت نکرده بودم و از نزدیک ندیده بودمش. گفت: بفرماعید عزیزم خوشحال میشیم. منم هر چه در طول داران کاری و دانشگاهی و رفتار سازمانی و منابع انسانی میدانستم گفتم. الته خلاصه که حرمت جلسه حفظ بشه. مدیر عامل تشکر کرد و گفت: حرفت درسته و لی مشکل اینجاست که تو ادم مهمی نیستی و نمیتونیم حرفاتو ملاک عمل قرار بدیم. گفتم اقا من که مهم نیستم. ادم که هستم. گفت: مهم نیبست. همه رفتن من موندم یک دنیا صندلی خالی که خیلی ارزوشو دارن. راستی تا یادم نرفته اینم بگم که گفتم من از شرکت رقیب شما هستم که رنگش نارنجیه. گفت: مهم نیست. گفت: ما همه با هم برادریم. من، چون ادم ساده و زود باوری هستم پیش خودم گفتم.‌ای بابا ننه ما که تهران نیامده بود. این بابای من چند سالی اومده تهران. پدر این همه برادر ...
۰ این خط اخرو واسطه خودت نوشتم حالشو ببر در اصلی حذف بشه)

منم از این همه بی توجهی خسته شدم زدم بیرون رفتم تو سلف سرویس و خسته از کار روزانه گفتم یک لقمه غذا بخورم. رفتم تو سف. نوبتم شد، چون سرعت اشپزا زیاد بود. گفتن فیش. گفتم ندارم. یکهو یکصدای بلندی از پشت سرم اومد که گفت: مهم نیست یک غذا بهش بده. هنوز حرفش تموم نشده بود که غذا جلوم حاضر و اماده بود. غذا رو خوردم. مز‌های نداشت. رفتم اخر سر تشکر کردم و گفتم اخه یک کم مزه دار‌تر میپختین. باز یکی گفت: مهم نیست. دیگه خسته شده بودم از شنیدن این کلمه و با خودم گفتم بهتره بگیرم زیر این درخت بشینم ببینم چی میشه. همینطور تکیه زدم به درخت خوابم برد. ساعتای ۵ بعد از ظهر بیدار شدم. هوا گرگ و میش بود. گفتم برم خونه. ناگهان یادم اومد سرکار نرفتم. سریع به رئیسم زنگ زدم؛ و گفتم ببخشید که نتونستم امرز شنبه بیام سر کار. رئیسم گفت: مگه امروز سر کار نبودی. مهم نیست. میخوای فردا رو هم نیا. منم جوابی ندادم و قطع کردم.

از کارخانه بزرگ سوله ابی اومدم بیرون و به دست بلند کردم و با شستم رو نشون دادم. وایستاد سوار شدم. حرکت کرد. بعد به مسیر من که رسید رد شد. منم کمی صبر کردم. گفتم شاید. میخواد از یک مسیر دیگه بره. بعد دیدم نه اصلا داره میره یک شهر دیگه. گفتم اقا من فلانجا میرم در حالیه که شما داری منو میبری بهمانجا. گفت: مهم نیست. گفتم اقا زنو بچم منتظرن. گفت: مهم نیست. گفتم نکهدار اقا نگهدار. بعد گفت: فکر کردی من ادم دزدم نه داداش. فقط میخواستم بهت بگم مهم نیست کجا باشی و خونت کجاست. فقط اینو بدون که مهم نیستی.
کرایه بهش دادم. گفت: مهم نیست حتی پولت و پرتش کرد بیرون. یکهو دلم ریخت. تلفن همراهمو در اوردم. زنگ زدم خونه. دخترم گوشیو گرفت. سلام کردم. دخترم سلام کرد. گفتم بابا کاری برام پیش امده. من یکم دیرتر میام به ما مانت بگو. از اونور خط صدای خانمم اومد که گفت: مهم نیست. شب بمون سر کار؛ و گوشیو قطع کرد.

رفتم اونطرف خیابون. برگردم برم محل زندگی خودم. گفتم که راننده از مسیر دیگه رفت. یکهو یاد دوستم اوفتادم که هفته قبل منو عروسی دعوت کرده بود. شاید هنوز برای اون مهم باشم. ولی متاسفانه به علت مریضی نتونستم برم. گفتم زنگ بزنم. حالشو بپرسم. تبریک بگم. زنگ زدم بشمار سه گوشیشئو گرفت و گفت: الو منم سلام کردم و معذرت خواهی. همون جمله تکراری. مهم نیست. منم اینجا دیگه ناراحت شدم؛ و قطع کردم؛ و دیگه نفهمیدم.
 
رسول ملكان
برچسب ها: كارمند ، سوله
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: