گلوله سربی
همزمان با نعره ناشی از خروج گلوله سربی از گلوی برتا ۹۲ کالیبر ۹ میلی متری ساخته ایتالیا، قلب کوچکی در سینه سیزده ساله نوجوان به خروش آمد و از هم پاشید.
قلبی در وان حمام و قلبی در جلسه امتحان ریاضی.
در زندگی همه ما انسانها لحظاتی بوده و هست که از به یاد آوردنش اکراه داریم و بعضا با تکیه بر اصل انکار، خودمان را دور میزنیم و اقدام به حذف موقتی تصاویر مربوط به آن لحظه میکنیم. اما کدام ذهن، کدام سیستم پیشرفتهای که پروردگار در این کرهی ناموزون تعبیه کرده است میتواند تصویر مادر در وان غرقه در خون، خونابهای از مادر و گلوله و خون را به معرکه حذف بکشاند و حتی برای لحظهای هم که شده در حالت خلسه فرو برود.
تماس در شب نیمه جان
تماس ساعت ۴:۳۰ دقیقه بامداد، در داستان دکتر محمد علی نجفی و مرحومه میترا استاد، آن جا اهمیت پیدا میکند که مادر مرحومه از صدها کیلومتر آن طرفتر بوی حادثه را حس میکرده و از او میخواهد که به خاطر مهیار سکوت کند. فارغ از هر حال و روزی که در آن لحظات بر فضای خانه حاکم بوده است تماس در آن ساعت از روز، واکنشی بوده به حجم بالای تنشهای موجود در فضای حادثه.
تا آن جا که پردهها اجازه حضور داده اند، در پشت این تماس به هیچ وجه بحث درخواست کمک یا آگاهی دادن از احتمال وقوع یک اتفاق بد مطرح نبوده است چرا که میترا هم مثل همهی ما حتی ذرهای احتمال نمیداده که دکتر اقدام به چنین عملی کند.
تا قبل از اتفاق صبح سه شنبه (قتل میترا به دست دکتر)، حتی تصور این که دکتر نجفی در تمام مدت عمر اسلحه در دست گرفته باشد غیر ممکن مینمود چه برسد به این که بخواهد به قلب یک انسان شلیک کند و ازاین مسیر به ترکیب جدیدی از خون، آب، آبرو و آتش برسد.
فرزند آشوب؛ شاهد یا شهید!
ورود رسانه به عنوان یک راه ارتباطی درشت و اساسی (فارغ از درست یا غلط بودن اخبار و تفاسیر نشات گرفته از آن) به موضوع حادثه «میترا و دکتر» راس ساعت ۱۰:۱۰ صورت پذیرفت.
دکتر، به محض چکاندن ماشهی برتا ۹۲ کالیبر ۹ ساخته ایتالیا، قلم در دست گرفت و بخش تاریکی از واقعیات ناگفته و نانوشته را نوشت. از قرار معلوم مخاطب این نامه دخترش و موضوع نامه مسیر طی شدهی او و میترا و چگونگی رسیدنشان به این نقطه تاریک بوده است.
این که دکتر در نامه مذکور به چه موضوعاتی پرداخته و چه بخشهایی از واقعیات موجود را به سمع و بصر دخترش رسانده چندان به کار این یادداشت نمیآید، آن چه که در صورت اطلاع از مفاد نامه میتوانست به روند تحلیل یاری برساند حضور یا عدم حضور مهیار در متن نامه بود. این که با توجه به تصمیم آن لحظهی ایشان –بنابر اعترافات شخصی- آیا دکتر در زمان نگارش نامه، نامی از فرزندخوانده ۱۳ ساله خود برده یا خیر؟ آیا اصلا دکتر به وجود فرزندی که در چند ماه اخیر سرپرستی او را پذیرفته قایل بوده یا او را در حد یک شی مزاحم در روابطش با خانم استاد در نظر میگرفته است؟
به هر حال از اولین رسانه –خود آقای دکتر نجفی- که بگذریم، در تمام مدت بعد از اتفاق تلخ و باورنکردنی قتل خانم استاد تا این لحظه، همه رسانهها به راحتی از کنار مهیار گذشته و نقش او را در حد یک شاهد تقریبا عینی پایین آورده اند.
رسانهها با بی رحمی تمام، خیلی ساده و راحت از کنار مهمترین و بی پناهترین عنصر قصه عبور کرده و جریان پیش رو را آبگیر گل آلودی برای صید ماهیهای سیاسی و اقتصادی خود در نظرگرفته و در این مسیر بعضا ماهیهای درشتی و ارزشمندی صید کرده اند.
مهیار، فرزند بحرانهای زناشویی، از ابتدای تولد در یک فضای کاملا مه آلود و غم انگیز، مملو از تنش و جنگ و بد اخلاقیها و بد اعصابیهای رایج، زندگی میکرده است. زندگی احتمالا تلخی که از روحیهی خاص مادرش – به قول دکتر نجفی- نشات میگرفته است.
کابوسهایی به وسعت یک قتل
داستان میترا استاد در ساعت ۴:۳۰ صبح روز سه شنبه ۷/ خرداد / ۱۳۹۸ با مهیار برخورد کوتاهی میکند و بدون مکث به سرعت از آن رد میشود.
درست در زمانی که مادر میترا از صدها کیلومتر آن طرفتر از میترا میخواهد که به خاطر مهیار سکوت کند و کاش وای کاش اینار – و فقط همین یک بار- به توصیه مادر گوش میکرد و به خاطر مهیار آبی بر آتش درون میریخت و خودش را به سکوت وا میداشت.
افسوس که میترا به دلیل روحیه خاصی که داشت نتوانست بر خودش مسلط شود. احساسات رم کردهی زنانه در او شیهه میکشید و به سرعت او را به مسلخ میبرد. او هم چنان به بد و بیراه گفتن و داد و بیداد کردن ادامه داد. بدون مکث، بدون صبر، بدون ذرهای تعلل: مرگ ایستاده بود و مدام به ساعتش نگاه میکرد. عجله داشت انگار. سراسیمه بود و از این که این موقع صبح مجبور بود بنشیند و به اراجیف انسانی گوش کند، خشمگین.
داستان را بازسازی میکنیم:
بیدار میشود مهیار. لباس میپوشد. پریشان است. شب گذشته به کابوس گذشته. کابوس مرگ مادر. (او میگوید شب قبل خواب دیده که مادرش را کشته اند).
مادرش خسته از شب نخوابی و تنش، لقمهای نان و بغض به او میدهد. مهیار میرود به جلسه امتحان ریاضی. به محض پایان امتحان با استرس و هراس میآید به سمت خانه. حس بدی دارد. نوع خاصی از دلهره که تا آن روز تجربه اش نکرده. قبل از امتحان در اینترنت گوشی تعبیر خوابش را جستجو کرده است. تعبیرش خوب است: رسیدن به سود منفعت بسیار!. اما مگر این صفحات مجازی تا کجای دلهره اش را میتواند شخم بزند و تخم آرامش بکارد. از آژانس پیاده میشود. میدود تا پول آژانس را از مادر بگیرد و بدهد به راننده. آسانسور را بالا میرود. چه بوی غریبی از راهرو میآید.
کلید میاندازد. در باز میشود. یک زن و یک مرد غریبه نشسته اند روی کاناپه و از چشمها و نفسهای تندشان و لب خشکیده از ترسشان «بدخبری» میچکد بر کف اتاق و منتشر میشود در فضای مسموم خانه.
دختر با آن قیافه معصوم، قیافه زنهای خانواده دار، آبرودار، زنهای باوقار، بلند میشود و کیف مهیار را میگیرد و سعی میکند او را بنشاند.
-ببخشید شما؟
جوابش را که میشنود دلش میریزد. مرد، آرام و وزین به سمتش میآید و از او میخواهد که آرام باشد. اما مگر میشود آرام بود.
-مامان، مامان!
تلاشها بی فایده است. غریزه مادر/ فرزندی نعره میکشد. کار میرسد به زد و خورد: زدن از مهیار و خوردن از فرزند و داماد دکتر نجفی.
بالاخره مهیار وارد حمام یکی از اتاقها میشود و جسد مادرش را میبیند در وان پر از خون. همان جا میافتد روی زمین. به هوشش که میآورند، پلیسها در محل حاضر شده اند. خانه لاکچری، دسترنج ماهها – و شاید سال ها- تلاش و کوشش مادرش برای رسیدن به رویای دوردست. آرزوی محال! خواب چپی که اخیرا تعبیر شد و زندگی سطح بالایی که عمرش چندان دوامی نداشت و با چکیده شدن ماشه برتا ۹۲ کالیبر ۹ ساخته ایتالیا به سرعت تبدیل به بخار شد و گم شد در فضای مهلک فریبها و دروغها؛ و تمام.
پسری با دو پدر و بدون مادر!
در تحلیل نهایی، بین ماجرای غیرمعمول قتل یک مادر به دست یک پدر، آن هم از نوع «گندههای نظام» و ماجراهای از این دست با حساسیت کمتر، فرق چندانی به چشم نمیخورد. چرا که در انتهای این مسیر، یک طرف ماجرا میمیرد و به آرامگاه ابدی منتقل میشود، طرف دیگر ماجرا هم با تاخیری چند ماهه یا چند ساله، به چوبه دار بوسه میزند و به همان جا منتقل میگردد و در این میان تنها چیزی که به جا میماند فرزندیست که تا ابد میبایست از نعمت داشتن پدر و مادر محروم بماند؛ وای کاش پدر سابق مهیار، مادر سابق مهیار و پدر فعلی مهیار، منطق را جایگزین احساسات میکردند و خضوع را جایگزین تکبر و به همین سادگی از تبدیل زندگی یک انسان به یک متروکه جلوگیری مینمودند.
واکاوی قصه مرگ میترا استاد / مهیار روایت میکند
دختر آقای دکتر نجفی به عنوان نمایندهی کشنده و مهیار به عنوان نمایده کشته شده هر یک روایات مختلفی از داستان ارائه کرده اند. در زیر به ذکر چند عنوان و راستی آزمایی آن میپردازیم:
قسمت اول:
مهیار: ازامتحان که برگشتم دیدم خانم و آقایی دارند در را میشکنند. نام و نشونشونو پرسیدم: دختر و داماد آقای نجفی.
دختر آقای نجفی: ما تو خونه نشسته بودیم که مهیار وارد شد. وقتی فهمید که ما کی هستیم دگرگون شد و شروع کرد به گشتن دنبال مادرش.
بررسی موضوع: روایت دختر آقای نجفی را به واقعیت نزدیکتر میبینم. به این دلیل که:
اولا: در روایت شاهدان محلی - همسایهها – در هیچ موردی به شکستن در اشاره نشده است.
دوم: در تصاویر گرفته شده از درب واحد - پس از حادثه – اثری از ضربههای وارد شده بر آن دیده نمیشود.
تحلیل نهایی:، اما این که چرا میبایست مهیار تغییراتی در واقعیت بدهد. آیا ذهن سیزده سالهی مهیار به تنهایی توانسته بفهمد که میبایست حجم خشونت داستان را بالا ببرد؟ به نظر نگارنده، احتمال دخالت شخص ثالث در بازسازی داستان در ذهن مهیار مردود نیست. چرا که در شرایط ذهنی و روحی مهیار – مخصوصا کمی پس از گذراندن آن لحظات مهلک – نورونهای ذهن او مسلما قادر به تغییر در واقعیت نبوده است. به هر طریق، وقتی پای یک وزیر و شهردار سابق در میان باشد، میبایست از هر وسیلهای برای بالا بردن خشم قصه استفاده کرد.
قسمت دوم:
مهیار: ناپدریم اغلب مادرم را کتک میزد. حتی یک بار که من میخواستم جلویش را بگیرم انگشتم را شکست.
دختر آقای نجفی: انگشت مهیار در مدرسه شکسته است.
نکته: بررسیها نشان از صحت ادعای خانم نجفی دارد.
تحلیل نهایی: به همان دلیلی که داستان شکسته شدن در ساخته و پرداخته شده است.
قسمت سوم:
مهیار: ناپدریم همه اموالش را به نام دخترش کرده بود و به همین دلیل مدام با هم دعوا میکردن
دختر آقای نجفی: تنها چیزی که به اسم من بود یه لکسوس بود که اونو به درخواست پدر فروختم.
نکته: بررسیها نشان از صحت ادعای خانم نجفی دارد.
تحلیل نهایی: دلیلی که مهیار برای جرو بحثهای ناپدری و مادر به رسانهها ارایه میدهد کمی دور از واقعیتهای موجود است و در تناقض با تمام دیدهها و شنیدههای قبلی. چرا که مهریه مرحومه به تنهایی مبلغ بسیار کلانی است که ایشان میتوانست از همان مسیرهایی که بلد بود یا بلدش کرده بودند دریافت کند.
در این مقال ادعای دکتر نیز قابل بررسی و استناد است. آن جا که در اولین مصاحبهی تلویزیونی به مصاحبه کننده میگوید: ((من تو یکسال اخیر خیلی راهها از قبیل: طلاق و توافق رو تجربه کردم، نشد.))، و به روحیه خاص خانم استاد اشاره میکند.
از اصل و واقعیت کلام که بگذریم، بررسی موضوع از بعد دیگری هم امکان پذیر است و چه بسا تعویض زاویهی دوربین بتواند مخاطب را در راهیابی به جوهرهی اصلی و بنیادین این حادثه یاری میرساند.
بعید است که ذهن سیزده سالهی آشفته و مغموم مهیار توانسته باشد که در آن مدت زمان کوتاه، دلیل ثانویهای بسازد و تحویل رسانهها بدهد. به هر حال جملهای که مهیار تحویل رسانهها داده در اولین اقدام، تولید نوعی حق مینماید. یعنی از نظر حقوقی حقی که به ورطهی نابودی کشیده شده بود نقطهی محرکهی این تراژدی بوده است.
بای ذنب قتلت ...
از میان تمام صفحاتی که پر شده از جزییات و کلیات راجع به موضوع قتل میترا استاد به دست دکتر نجفی، کمتر به موضوع مهیار پرداخته شده است.
گویی مهیار، فرزند آشوب و تنش، قربانی روحیه خاص مادر، غرور پدر و رازهای ناپدری، دوربینی بوده که تصاویری را ضبط کرده و میبایست به طور عادلانه آن را در اختیار دهان گشاد رسانه قرار دهد. انسانی که تنها گناهش به دنیا آمدن در دنیایی بوده که والده اش به دنبال رشتهی بلند آرزوها میدویده و والدش به هر دلیلی او را رها کرده در زیر سایهی یک روحیهی خاص! و پدرخواندهای که زندگی جدید برایش کوچک مینمود و حاضر بود برای رهایی از آن تمام زندگیش را بپردازد. حاضر بود برای رهایی از آن، بچکاند ماشهی برتا ۹۲ کالیبر ۹ ساختهی ایتالیا!