همچون سنگ بزرگی در آب فرو رفت. او کسی نبود که اجازه دهد مرگ راحت او را با خود ببرد. با آنکه مرگ نفس او را گرفته بود از دستش هرچه برآمد انجام داد، مبارزه کرد تا بماند و تمام کارها را انجام داده باشد آنگونه که موتزارت میگفت: «میخواهند فعالیت کنند تا آنجا که کاری باقی نمانده باشد که آنها انجام نداده باشند». نفسش بند آمده بود، پاهایش یخ کرده بود تا بالای رانهایش. در باغچه کوچک خود در بوئینزهرا تنها گذشته خود را سیر میکرد. آرش و البرز در تهران بودند، شکرالله برادرش هم نبود.
آخر مرد مغرور دشتهای ایران چرا تنها!؟ این سرنوشت محتوم و مرگ خاموش هرگز خبر نمیکند. با خودش گذشتهها را مرور میکرد، چه فلاشبکهای زیبا و جسورانهای! آخر مرد درشت کوههای ایران! تو را چه به سرشاخشدن با رئیس صداوسیما و وزیر امور خارجه. با این قطبها چرا در افتادی!؟ تا ستیغ کوهها و عمق دریاچهها را رفتهای تو را چه به سیاست؟ آهوان و گوزنها را بنگر، پلنگان را به تصویر بکش و فریادت را بلندتر برای پاکی ایران بکش. با اینها خود را درنینداز. دو دستی بچسب به دوربینت، لنزهای تله را تمیز کن، گرگها میگریزند! به آدمهای سیاست تو را چه کار! کشتارهایی که به دست آدمیان صورت میگیرد در مقابل قتلعام حیوانات، ناچیز است؛ تو نگهبان محیط زندگی بچهآهوهای دشتهایایران باش.
دیدی پاهایت یخ کرد! حس کردی دیگر نفس نداری! آرش و البرز هم نبودند. گیاهان بیآزار مرگ تو را دیدند و شبانه گریستند، درختان بیزبان نمیتوانستند فریاد بزنند که حامی آنها دارد نفسش به شماره میافتد: در چند قدمی باغچه است، نبرد سهمگین بادها برای ماندن تو در جریان بود؛ تو آنها را میفهمیدی. صنوبرها خاموش بودند، قامت رسای آنها چون تو، چون ستونهای باستانی، سایه آوار مرگ را حس میکردند. تو که روشنایی عقل را برای گریز آهوان از تیررس تیراندازان یاد میدادی حالا در تیررس گلولههای مرگ قرار گرفتی؛ تنها با چشمانی درشت و هیبتی مردانه اما معصوم و تنها قادر نبودی حنجره خود را باز کنی و با آن صدای رسای همیشگی فریاد بزنی آرش... البرز... ! آنچه تو آفریدی در قاب دوربینت نقش میبست. آفریدن... تنها چارهای که داشتی، همین بود. کشتی شکسته زندگی را به دست امواج سپردن! شناکنان به دریای هنر پناهبردن! محمد میخواست بیافریند، تصویر کند و طبیعت را زنده نگه دارد. او شیوه کار معینی نداشت؛ هنگامی که نیرومند و تندرست بود به میل خود برای خود میآفرید، بدون هیچگونه پایبندی به قاعده ثابت! مغزش مدام به چیزی مشغول بود. بارها، بارها میگفتم محمد باید احتیاط کنی، تا بیش از حد به نیروی خود اطمینان داری، سیلاب کوهستان را ببین؛ امروز پر است و پرقدرت و فردا شاید خالی و خشک. هنرمند باید نبوغ خود را زهکشی کند، به آن اجازه ندهد که به تصادف پراکنده شود. نیرویت را در مجرای مشخصی بیاور و از این شکار تصاویر دشوار برای خود برنامهای را تنظیم کن، این انضباط برای تو خوب است. محمد زیادی میروی، بدترین بیماران کسانی هستند که بیش از حد تندرستاند. تو در جستوجوی آرامش نبودی اما زندگی را میخواستی و سرانجام از آن تهی شدی. خود را چه خسته و درمانده کرده بودی. میگفتی درد اینجا در کویر، جنگل، کوه و بیشهزار نهفته است.
میگفتی با تو بیاییم به رقص آهوان در مهتابشبی زیبا.
میگفتی با تو بیاییم در جایی که اندیشه هم مرده است.
لالایی خوبی برای روح خود میخواندی.
بیا دمی بیاسا دیگر بیدار نخواهی شد!؟