* «عصای سفید»؛ماجرای یک روز معمولی در خیابان انقلاب
پ
کد خبر : ۱۰۱۱۶
تعداد نظرات: ۵ نظر
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۷:۵۵ -18 August 2019
«یه جاهایی حتی عصای سفید هم بهم کمکی نمی کنه مثل وقتی می خوام وارد ایستگاه مترو بشم».

غلامرضاهاشمی فرد|تحریریه آزادی: مرتضی با احتیاط از گوشه پله های ایستگاه مترو انقلاب پایین می آید.چند نفری که ظاهرا مثل او علاقه ای به پله برقی ندارند و عقب تر از او هستند،با شنیدن صدای ورود قطار به ایستگاه،مثل تیری که از چله رها شده، به سمت درب قطار می دوند.


مرتضی که به نظر می رسد کمی ترسیده، با هر دو دست میله ی کنار پله ها را چسبیده است. درست همین موقع عصای سفیدش از دستش رها می شود.دختر بچه ای که با مادرش فقط چند قدم بیشتر با درب قطار فاصله ندارد، همین که صدایی از پشت سرش می شنود برمی گردد . وقتی عصا چند پله پایین تر در اولین پاگرد می افتد،دختر بچه دست مادرش را رها می کند و به سمت پله ها می دود.


«نگار،نگار کجا میری؟الان در بسته می شه...نگار...اه...ولش کن خودش ورش میداره...بچه... مگه با تو نیستم؟»
نگار به عصا می رسد،همزمان صدای بسیه شدن درب می آید و قطار دور می شود.من از پایین پله ها شاهد این اتفاقات هستم،به سمت مرتضی که عصا را گرفته و دارد با لمس آن،از سالم بودنش مطمئن می شود می روم. نگار خداحافظی میکند و پیش مادرش که به نظر میرسد عصبانیتش فروکش کرده برمی گردد. اجازه می خواهم به او کمک کنم.سه چهار پله ای که آمده را باهم برمی گردیم تا از پله برقی استفاده کنیم.

«عصای سفید»؛ماجرای یک روز معمولی در خیابان انقلاب


«من همیشه از پله برقی استفاده می کردم تا اینکه هفته گذشته چندبار توی ایستگاه خواجه عبدالله یهو پله برقی خاموش شد و خوردم زمین. یه نفر هم که از صداش فهمیدم یه آقای مسنه، به شدت خورد بهم. از اون موقع به بعد دیگه سختی پله ها رو تحمل می کردم ولی سمت پله برقی نمی رفتم».


به سکوی ایستگاه می رسیم، روی صندلیهایی که در حال پرشدن هستند می نشینیم.چیزی در مورد من نمی پرسد،انگار فقط دو گوش شنوا نیاز داشت برای درد و دل کردن.ولی من خودم را معرفی می کنم.لبخندی می زند و دستم را می گیرد.دستش گرمای عجیبی دارد.


«چه خوب.شاید شما خبرنگارا صدای ما رو به گوش مسئولین برسونید» و ادامه می دهد.
«توی خیابون انقلاب چندسالی میشه که همه ی پیاده روهاشو با سنگفرشهای مخصوص نابیناها درست کردند که از سنگ فرشهای معمولی ، برجسته تر هستند».


از او می پرسم برای وارد شدن به ایستگاههای مترو با چه مشکلاتی روبروست؟
«توی همه ایستگاههای مترو،روی سکوها کف پوشهای شیار دار هست که به ما کمک میشه که یه وقت مثلا از سکو پایین نیفتیم ولی برا وارد شدن به ساختمون ایستگاه حتما باید از بقیه کمک بگیریم»


دستم را رها می کند،صورتم را با دقت لمس می کند و با خنده می گوید« یه بار رفتم توی یه مغازه گفتم آقا این ایستگاه انقلابه؟ یه نفر جواب داد بشین یه آب هویچ برات بگیرم،خودم می برمت».
قطار می رسد،باهم سوار می شویم.نام ایستگاه اعلام می شود.


«ایستگاه انقلاب.ایستگاه بعد تئاتر شهر.مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت ایستگاه قائم و یا آزادگان را دارند در ایستگاه بعد از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما،مسیر حرکت خود را به درستی انتخاب کنند».


مرتضی که انگار تازه چانه اش گرم شده ادامه می دهد: «دیدی بعضی وقتها این خانومه اسم ایستگاه رو جابجا می گه؟»بدون اینکه برای جواب من صبر کند:«یه بار داشتم می رفتم خونه مون،باید ایستگاه خواجه عبدالله پیاده می شدم ولی ایستگاه قبلش پیاده شدم،ایستگاه صیاد شیرازی، وقتی قطار رفت، طبق عادتم دوازده قدم برداشتم انتظار داشتم به پله رسیده باشم که یهو عصام خورد به دیوار،برگشتم».


به ایستگاه تئاتر شهر می رسیم،از قطار پیاده می شویم و خط عوض می کنیم.قطار خط قائم را سوار می شویم.
یکی از صندلیها خالی است،از او می خواهم که بنشیند ولی قبول نمی کند.
«راستی یه بار هم رفتم توی واگن خانوما.البته اونا احتمالا وقتی عصای سفیدمو دیدن چیزی نگفتند ولی من از بوی عطر زنونه فهمیدم کجا رفتم.تا یه چند دقیقه ای از شر بوی عرق آقایون راحت بودم».می زند زیر خنده.


مرتضی با شور و حرارت صحبت می کند و از خاطراتش می گوید.اهل غر زدن نیست ولی لابلای حرفهایش به مشکلات زیادی اشاره میکند که به عدم مناسب سازی معماری و فضای شهری برای نابینایان مربوط می شود. از موانع محیطی گرفته تا مجهز نبودن آسانسورها و دستگاههای خودپرداز به سیستم بریل.می گوید جاهایی مثل ایستگاههای مترو یا بسیاری از پیاده روها و پل های عابرپیاده،حتی عصای سفید هم به او کمکی نمی کند.


به ایستگاه مقصد می رسیم.مسیر را طی می کنیم و وارد خیابان می شویم.موقع خداحافظی از او اجازه می گیرم گزارش را منتشر کنم.لبخند می زند.
«به شرطی که دفعه بعد که همدیگه رو می بینیم برام بخونیش».
عصای سفیدش را باز می کند و دور می شود.

انتشار یافته: ۵
در انتظار بررسی: ۰
ماهدخت
Iran, Islamic Republic of
۱۸:۴۹ - ۱۳۹۸/۰۵/۲۷
واقعا مسئولین در این زمینه کاری نکردن
یاس
Iran, Islamic Republic of
۲۱:۴۵ - ۱۳۹۸/۰۵/۲۷
امیدوارم مسولین رسیدگی کنند.
روح الله
Iran, Islamic Republic of
۱۳:۵۳ - ۱۳۹۸/۰۵/۲۸
چه عجب یه خبرنگار از پشت لب تابش پا شد رفت توی جامعه!
علی
Iran, Islamic Republic of
۰۹:۰۲ - ۱۳۹۸/۰۵/۲۹
خیلی از ایستگاها همین پله برقی را هم ندارند. مثلا دروازه دولت که یکی از پررفت و آمدترین ایستگاههاست،ورودی اش پله های زیادی دارد. حتی برای افراد معمولی هم سخت است
ندا
Iran, Islamic Republic of
۲۱:۳۶ - ۱۳۹۸/۰۶/۰۱
آدمای سالم هم توی پیاده روها امنیت ندارن چه برسه به این بنده خداها. از بس موتور از در و دیوار رد میشه.
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: